، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

ماجرای سرماخوردگی ابوالفضل

سلام پسرک خوشکل من...فدات بشم الهی...الان ساعت 11:26 ظهر و شماهنوز خواب تشریف دارید..واسه تعطیلات رفته بودیم شمال خونه آقا جون...باباجواد چون باید شنبه میرفت اداره جمعه شب برگشت آقا جون گفت شما بمونیدخلاصه ما موندیم کلی باآقا جون سرگرم بودی مجبورش میکردی واسه ت سی دی تولد بذاره اون دست بزنه شما هم برقصی ...دیگه دوشنبه بابا اومد دنبالمون سه شنبه شب اومدیم خونه...5شنبه بود وقتی از خواب بیدار شدی احساس کردم نرمال نیستی متوجه شدم تب داری زنگ زدم همه مطبا ولی چون 5 شنبه بود هیچ جا باز نبود خلاصه فقط درمانگاهها باز بودند که واسه بعد از ظهر دکترذوالفقاری نوبت گرفتم با  بابا رفتیم درمانگاه 5آذر...گوش چپت از راستت بیشتر عفونت داشت...خلاصه کلی...
8 دی 1393

یه نینی دیگه

آخ جون خاله سحر نینی داره سلام جیگر طلای مامان...امروز مامانی یه خبر خیلی خیلی خوش شنیدآره خاله سحر هم تو دلش یه نینی داره...مامانی کلی جیغ کشید که شما ترسیدیدبا هم کلی جیغ و هورا کشیدیم....دادا امیر 7ساله شده دیگه وقت یه نینی دیگه بود خدا.....اگه دخترباشه کلی خوش بحالمون میشه....آخ جون
19 آذر 1393

تولدت مبارک عشقم

                       } { تولدت مبارک...تولدت مبارک } سلام عزیز دل مامانی ....فدات بشه مامانی...تولدت مبارک...انشاالله صد ساله بشی... پنج شنبه شب گذشته تولد عشقم بود...خیلی خوش گذشت...عموکامران و زن عمو سمانه و داداآرشام وزن عمو فاطمه آقاجون و مامان جون و بابایی و من مهمونای جشنت بودن ...کلی آهنگ گذاشتیم و شما و دادا آرشام و آقا جون رقصیدین...بیچاره آقا جون تا میخواست بشینه بهش میگفتی پاشو نشین...خلاصه کلی در گیر بودید...زود شام خوردیم تا ساعت 10 کیک بخوریم من و شما و بابایی داشتیم عکس میگرفتیم یهو داداآرشام اومد که یه بشقاب کیک تکه شده دستش...واییییییییی ..آقا جون وا...
16 آذر 1393

خدا یه نینی دیگه

آخ جون یه نی نی دیگه زن عمو سمانه تو شکمش نی نی داره ...ابوالفضل  داداآرشام یه آجی یا یه داداشی دیگه گیرشون می یاد...من چقدر خوشحالم...اون دست وپای کوچولو...لباسای کوچولو...خدا فکر کن...ولی این نینی از همین الان خیلی ناز داره...جواب ازمایش 100 نشون داده زن عمو و عمو رو کمی نگران کرده ...ولی چیزی نیست آخه جواب آزمایش جیگر طلای مامانی 52 بوددکترم گفت واسه اطمینان یه سونوگرافی انجام بده که دادم و وجود آقا ابوالفضل مامانی تایید شد...من میگم دختره...وقتی نامزد بودم مامانم ازکویت واسه م سوغاتی کلی لباس دخترونه نوزادی آوردوقتی ازدواج کردم باردار شدم اولین بچه م دختر بود که 2 روز بعد از اینکه فهمیدیم دختر و کلی خوشحال شدیم سقط شد تو ...
5 آذر 1393

ابوالفضل درگیر

سلا م جیگر طلا...ساعت 11:15 ابوالفضل مامان خوابیده...منم امروز بیکارم تقریبا...دیشب خونه ی دادا بودیم رفته بودم پیش دوست زنعمو خرید کنم نبودش شب رفتیم...خلاصه از بس شما دوتا شیطونی کردید خریدونصف ونیمه گذاشتم اومدم...دیروزعصر که بابایی خواب بود آقا ابوالفضل فیلش یاد هندوستون کرد رفت یکی از قابلمه های من بیچاره آورد جدیدا نقش قابلمه ها م عوض شده تغییر کاربری دادن شدن طبل...با یکی از کفگیرای چوبی که آقا چند وقت پیش شکسته بودش شروع کرد طبل زدن هی میگفت حسین منم توآشپزخونه بودم سرگرم شام درست کردن که شنیدم میگه نکن فکر کردم باباش بیدار شده داره سربه سرش میذاره گوش دادم داشت میگفت حسین نکن اه حسین کیه؟رفتم پیشش  گفتم مامانی چی شده گفت تاخ{ی...
28 آبان 1393

بزرگ مرد کوچک مامان

سلام پسرکم ...الان عزیز دل مامانی خوابه ساعت 10:6 صبح...چند وقته تو فکر تولدت هستم چه جوری بگیریم...چی بخریم ...کیکت چه شکلی باشه؟چند نفر دعوت کنیم...تم تولدت چی باشه؟اوووووووو خیلی .از همین الان دلشوره دارم...به بابایی گفتم بریم آتلیه از گل پسرم عکس بگیریم بابا جواد گفت بذار 2 سالش بشه همراه با عکس دفتر چه ش اتلیه هم عکس می گیریم...دوست دارم قبل ازتولدت عکس بگیریم تا واسه جشن داشته باشیم ...ابوالفضل من دیگه آقا شده جیش که داره میگه مامان یا بابا جیش...دیگه شیر مامانی نمیخوره غذا میخوره...هر چی بهش میگیم میگه خایعنی باشه...جارو که سوزونده میره میذاره تو آشپزخونه در می بنده انگشت اشاره شو تکون میده میگه جاوو بد گریه بد...یعنی جارو تو کار ب...
26 آبان 1393

بیوگرافی ابوالفضل

نام : ابوافضل نام خانوادگی: توحیدی نام پدر: جواد نام مادر: سایه اصالت: قامشهر سن: 23 ماه  ش ش: اصالت پدر: قاَمشهر اصالت مادر: بوشهری{برازجان} محل تولد: سمنان{بیمارستان امیر المومنین}   زمان تولد: 91/9/13  ساعت 5:40 صبح غذای مورد علاقه: تخم مرغ...مرغ...سیب زمینی سرخ کرده...پلو...کدو...گوجه سرخکرده...آش.. تفریح مورد علاقه: آب بازی..دور زدن با ماشین..مغازه رفتن وتنقلات خرید کردن..جیغ کشیدن..داستان گوش دادن..بپر کردن..پیچ گوشتی دست گرفتن   ...
18 آبان 1393

ادامه ی ماجرای از شیر گرفتن آقا ابوالفضل

سلام عزیز دلم فدای پسر گلم بشم ...آقا کوچولوی من لالاکرده مامان فداش بشه...الان ساعت 10:10 صبح....امروز پسرم 6 روزکه تو ترک...روز سوم از وقتی بیدار شدی نخوابیدی تا ساعت 11 که عمو کامران دادا آرشام و زن عمو سمانه میخواستن برن گیر دادی منم باهاشون برم هان هان سوار بشم باباجواد گفت من خودم میبرمت البته بگم خیلی اون روز غرغرکردی گریه میکردی ...بابای لباساتو تنت کرد با ماشین رفتید دور زدید نیم ساعت بعدابابای توروکه خوابیده بودی بغل کرد آوردحدس میزدم بخوابی رختخوابتو آماده کرده بودم همین که گذاشتت پایین دوباره بیدار شدی گریه کردی در حد هق هق...ای بابا بغلت کردم راه رفتیم...تکونت دادم اصلا گوشت به این حرفا بدهکار نبود...مامان جون دوش گرفتت ...آق...
15 آبان 1393